معنی غلط و خطا

حل جدول

خطا و غلط

اشتباه


غلط و خطا

نادرست

فرهنگ عمید

غلط

سهو، خطا، اشتباه،
(اسم مصدر) نشناختن وجه صواب در امری، خطا کردن،
(صفت) نادرست: کاربردِ غلط،
(قید) به‌صورت نادرست: او متن را غلط خواند،
* غلط‌ کردن: (مصدر لازم) خطا کردن‌، به خطا رفتن‌، اشتباه ‌کردن،
* غلط‌ گفتن: (مصدر لازم) اشتباه بیان کردن،
* غلط مشهور: (ادبی) = * غلط مصطلح
* غلط‌ مصطلح: (ادبی) کلمه‌ای که از لحاظ دستور زبان غلط باشد اما میان مردم رایج و متداول ‌شده و عامۀ مردم آن را پذیرفته باشند،

لغت نامه دهخدا

غلط

غلط. [غ َ ل َ] (ع مص) غلط کردن. (مصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). غلطکردن در حساب و جز آن. درماندن در چیزی و وجه صوابش نشناختن. یا غلط کردن در قول خاصه، غلت (بالتاء) درحساب. (منتهی الارب) (از آنندراج). غلط، با لفظ کردن و شدن و خوردن و افتادن و گرفتن و خواندن استعمال میشود. (آنندراج). خطا کردن در سخن و در حساب و کتابت و جز آن. (غیاث اللغات) (آنندراج): غلط در حساب و جز آن، درماندن در آن و نشناختن راه صواب در آن، و گفته اند: غلط خاص گفتار است و غلت به تاء خاص حساب است صفت از آن غالط و شی ٔ مغلوط فیه می آید. (از اقرب الموارد). اشتباه کردن در حساب. (دزی ج 2 ص 221). خطا درسخن. خطا کردن در سخن. || (ص) نادرست. مقابل صحیح. خطا. اشتباه. باطل. ج، اَغلاط:
خدای هرچه کسی را دهد غلط ندهد.
عنصری.
خردمندان را به چشم خرد میباید نگریست، و غلط را سوی خود راه نمیباید داد. (تاریخ بیهقی).
غلط است اینکه گویند به دل ره است دل را
دل من ز غصه خون شد دل تو خبر ندارد.
؟
|| به معنی در غلط، چنانکه غلطم و غلطی یعنی در غلطم و در غلطی:
غلطم من که چراغی همه کس را میرد
لیک خورشید مرا مرد و دگر کس را نی.
خاقانی.
ای زن برو حریفان دوشینه را طلب کن تو غلطی. (راحه الصدور راوندی).
سایه ای ماند ز من من غلطم
هستی سایه یقین بایستی.
دیشب گله ٔ زلفش با بادهمیکردم
گفتاغلطی بگذر زین فکرت سودائی.
حافظ.
دی میشد و گفتم صنما عهد به جای آر
گفتا غلطی خواجه درین عهد وفا نیست.
حافظ.
- بدل غلط؛ یکی از انواع بدل است. رجوع به بدل شود.
- بر غلط بودن، گمراه بودن. راه نادرست رفتن. به خطا رفتن: این حکایت از انجیل نقل کرده اند که مشرکان عرب گفته بودند و آموخته بودند بر غلط بودند. (قصص الانبیاء ص 201).
- به غلط، به خطا. به نادرست. از روی اشتباه. بر غلط. اشتباهاً:
هرگز به تن خود به غلط بر نفتاده ست
مغرورنگشته ست به گفتار و به کردار.
منوچهری.
چند دفعه خواجه ٔ بزرگ و بونصر را گفت: نه به غلط پدر ما این مرد را نگاه میداشت ؟ (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 539). باشد که به غلط نشان خانه بداده باشد. (تاریخ بیهقی). کس به غلط نام نگیرد. (تاریخ بیهقی).
یک روز به گرمابه همی آب فروریخت
مردی بزدش لچ به غلط بر در دهلیز.
(فرهنگ اسدی نخجوانی).
گر در تو این گمان به غلط بردم
پس چون که هیچ بازنمیداری ؟
ناصرخسرو.
مکن به جای بدان نیک از آنکه ظلم بود
که نیک را به غلط جزبه جای او بنهی.
ناصرخسرو.
به غلط بوسه ای بخواهم ازو
گرچه دانم که آن به کس نرسد.
خاقانی.
دشمن به غلط گفت که من فلسفیم
ایزد داند که آنچه او گفت نیم.
(منسوب به خیام).
گاه باشد که کودکی نادان
به غلط بر هدف زند تیری.
سعدی (گلستان).
بسیار خلاف وعده کردی
آخر به غلط یکی وفا کن.
سعدی (طیبات).
- به غلط انداختن، به خطا افکندن. گمراه کردن. ایهام، به غلط انداختن. (مقدمه الادب زمخشری).
- به غلط شدن در خود، به اشتباه افتادن. دچار اشتباه شدن. به شک افتادن:
چون دیدمش آن رخ نگارین
در خود به غلط شدم که این اوست.
سعدی (خواتیم).
- در غلط افتادن، دچار خطا شدن. رجوع به همین ترکیب ذیل غلط افتادن شود.
- در غلط شدن یا بودن،راه نادرست رفتن. گمراه شدن: هرآن بخرد که خویش نتواند دانست و در غلط است... دوستی را برگزیند... تا نیکو و زشت وی بی محابا با او بازمینماید. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم در بزرگ غلطا که من بودم حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 336).
گر در یمنی چو با منی پیش منی
گر پیش منی چو بی منی در یمنی
من با تو چنانم ای نگار یمنی
خود در غلطم که من توام یا تو منی.
(منسوب به شیخ ابوسعید ابوالخیر).
- غلط باختن، به غلط و نادرست رفتار کردن:
بی غلط راندن اجتهادی نیست
بر غلط خواندن اعتمادی نیست
ترسم این پرده چون براندازند
با غلطخواندگان غلط بازند.
نظامی.
جهانی چنین در غلط باختن
سپهری چنین در کج انداختن.
نظامی.
- غلط پنداشتن، نادرست پنداشتن:
باﷲ و باﷲ و باﷲ که غلط پندارد
مار موسی همه سحر و سحره اوبارد.
منوچهری.
- غلط چاپی، غلطی که در چاپ بوسیله ٔ حروف چین یا مصحح رخ دهد.
- غلط دیدن، خطا کردن. نادرست دیدن. اشتباه کردن:
مگو کز جهان دیده ام نیک عهدی
غلط دیده باشی که بدعهد باشد.
خاقانی.
- غلط راندن، به غلط سخن گفتن. رجوع به همین ترکیب شود.
- غلط مصطلح، کلمه یا جمله ای که در میان مردم به غلط متداول شده باشد. رجوع به «غلط مصطلح » شود.
- غلطی، محاوره ٔ ناواقفان است. (غیاث اللغات) (آنندراج). به معنی در غلط و اشتباهی. رجوع به غلط شود.

غلط. [غ َ] (اِمص) اسم مصدر از غلطیدن. دراز کشیدن و این در اصل به تاء نقطه دار بوده است. (از آنندراج). گردیدن چیزی بر روی خود. به پهنا گردیدن. غلت. رجوع به غلت شود.
ترکیب ها:
- غلط خوردن. غلط دادن. غلط زدن. رجوع به همین مدخل ها شود.


خطا

خطا. [خ َ] (اِخ) نام شهریست از ترکستان. زمین مشکخیز منسوب به خوبرویان و شاهدان. (از شرفنامه ٔ منیری). ختا. رجوع به ختا در این لغت نامه شود:
همه مرز چین با خطا و ختن
گرفتش ببازوی شمشیرزن.
فردوسی.
مرکب غزو ورا کوه منی زیبد زین
پرده ٔ خان خطا زین ورا زیبد یون.
مجلدی.
بگامی سپرد از خطا تاختن
بیک تک دویداز بخارا به وخش.
بخاری.
بچهره بودی محسود نیکوان خطا.
سوزنی.

خطا. [خ ُ] (اِخ) نام جائیست در بین کوفه و شام. (معجم البلدان).

خطا. [خ ِ / خ َ] (از ع، اِ) سهو و اشتباه. (ناظم الاطباء). نقیض صواب. (یادداشت بخط مؤلف):
گرت سوی نخجیر کردن هواست
گر از خانه نخجیر گیری خطاست.
فردوسی.
زین بیش شما را سوی من نیست خطایی.
ناصرخسرو.
او در خشم شده، گفت: بر زبان من خطا کجا رود. (کلیله و دمنه). این نوع ممارست بخطا راه برد. (کلیله و دمنه).
یا اگر گویی اهل دل کس هست
گویدت دل خطاست این گفتار.
خاقانی.
او همی گوید که امر و نهی لاست
اختیاری نیست وین جمله خطاست.
مولوی.
چو دانی و پرسی سوءالت خطاست.
سعدی (بوستان).
مرد فرزانه کز بلا ترسد
عجب ار فکر او خطا نبود.
ابن یمین.
- خطا رفتن، اشتباه از کسی سر زدن:
پیر ما گفت خطا بر قلم صنع نرفت
آفرین بر نظر پاک خطاپوشش باد.
حافظ.
تیری که زدی بر دلم از غمزه خطا رفت
تا باز چه اندیشه کند رای صوابت.
حافظ.
- خطا کردن، اشتباه کردن: پس گفت خطا کردم. (تاریخ بیهقی). سلطان ماضی، مردی بود مستبد برأی خویش و آن خطا نکرد. (تاریخ بیهقی).
دردت کند ای دوست خطا خواهی کرد.
احمد برمک (از فرهنگ اسدی).
از رخ تو کس نداد هیچ نشانی تمام
وز مژه ٔ تو نکردهیچ خدنگی خطا.
خاقانی.
بوسیم عطا کردی زآن کرده پشیمانی
دانی که خطا کردی دیگر نکنی دانم.
خاقانی.
اصل بد در خطا خطا نکند.
نظامی.
اتفاقاً چهارصد مرد حکم انداز که در خدمت اوبودند، جمله خطا کردند. (گلستان سعدی).
- خطا کردن راه، گم کردن راه. (یادداشت بخط مؤلف).
- خطا گفتن، ناصواب گشتن. اشتباه گفتن. نادرست گفتن:
خطا گفته ست زی من هرکه گفته ست
که مردم بنده ٔ مالست و احسان.
ناصرخسرو.
عامه دیو است اگر دیو خطا گوید
جز خطا باشد هرگز سخن حیوان.
ناصرخسرو.
نی خطا گفتم ادب نیست آنچه گفتم جهد کن.
عطار.
- خطای باصره، خطایی که در دیدن حاصل میشود، یعنی آنچه در بیرون است چنانکه در درون است، دیده نمی شود، بلکه بصورت دیگر دیده میشود.
- خطای حس، اشتباهی که حواس در دریافت محسوسی می کند، یعنی محسوس خارجی آنطور که باید در معرض احساس قرار نمیگیرد.
|| گناه. جرم. ذنب. عصیان. اثم. معصیت. جناح. (یادداشت بخط مؤلف). گناه بی قصد. (آنندراج): گفت: [مسعود] حاجب رفت تا دل خواجه بازیابد و چنین مثال دادم که سیاست این واجب کرد از آن خطا که از حصیری رفت. (تاریخ بیهقی). اگر رای عالی بیند بیک خطا کز وی رفت تبدیلی نباشد. (تاریخ بیهقی).
بحرام و خطا چو نادانان
مفروش ای پسر حلال و صواب.
ناصرخسرو.
اول خطا ز آدم و حوا بود
تو هم ز مثل آدم و حوائی.
ناصرخسرو.
ای بخطاها بصیر و جلد و ملی
نایدت از کار زشت خود خجلی.
ناصرخسرو.
بزرگا گر خطایی آمد از من
مگیر از من و گر باشد بزرگ آن.
جوهری هروی.
خطای بندگان باشد بهرحال
که تا پیدا شود عفو بزرگان.
انوری.
هر دو فرموش کن از آنکه کریم
هم خطا هم عطا کند فرموش.
خاقانی.
خطایی نه الحمدﷲ ز آنجا
که اینجا ز بیم خطا می گریزم.
خاقانی.
وظیفه ٔ روزی خواران را بخطای منکر نبرد. (گلستان سعدی).
از خطا نادم نگردیدن خطای دیگر است.
صائب.
- بی خطا، بی گناه:
ملک آن تست و شاهی فرمای هرچه خواهی
گر بی گنه بسوزی ور بی خطا بگیری.
سعدی (طیبات).
بنده ام گر بی گناهی می کشد
راضیم گر بی خطایی می زند.
سعدی (طیبات).
- جایزالخطا، بخشوده گناه. از اینجاست این عبارت معروف: الانسان جایزالخطا؛ انسان جایزالخطاست.
- خطا رفتن، گناه از کسی سر زدن: ما بسیار نصیحت کردیم و گفتیم چاکریست مطیع... از وی خطا نرفته است. (تاریخ بیهقی).
- خطاشوی، شوینده ٔ خطا. زائل کننده ٔ گناه:
آبرو می رود ای ابر خطاشوی ببار
که بدیوان عمل نامه سیاه آمده ایم.
حافظ.
- خطا کردن، گناه کرد: پس گفت من خطا کرده ام و مستوجب هر عقوبت هستم. (تاریخ بیهقی).
گر ترا گردن نهم از بهر مال
پس خطا کرده ست لابد مادرم.
ناصرخسرو.
اهل صفاهان مرا بدی ز چه گویند
من چه خطا کرده ام بجای صفاهان.
خاقانی.
- مادر بخطا، مادر بگناه. فحشی است که کسی بکس دیگر دهد و در آن زنا کردن مادر کسی را قصد کند.
|| (ص) ناصواب. ناراست:
دلت گر براه خطا مایل است
ترا دشمن اندر جهان خود دل است.
فردوسی.
بوسهل نیکو نکرد و حق نعمت خداوند را نشناخت، بدین تدبیر خطا که کرد. (تاریخ بیهقی). امیر بوسهل را بخوانده بود و بزبان بمالیده و سردکرده و گفته تا کی از این تدبیرهای خطای تو. (تاریخ بیهقی).
ز کوی میکده برگشته ام زراه خطا
مرا دگر ز کرم، با ره صواب انداز.
حافظ.
- قتل خطا، قتلی که از روی عمد، قصدو اراده صورت نگرفته باشد.
|| (ق) ناراست. ناصواب:
اگر باره ٔ من نگشتی خطا
ز چنگم کجا یافتی دورها.
فردوسی.
روزی در محفل تازی خطا می گفت. (کلیله و دمنه).
هندوی چشم مبیناد رخ ترک تو باز
گر بچین سر زلفت بخطا می نگرم.
سعدی.
وزیران در نهانش گفتند: رای ملک را چه مزیت دیدی بر فکر چندین حکیم ؟ گفت: بموجب آنکه انجام کار معلوم نیست و رای همگنان در مشیت است که صواب آید یا خطا. (گلستان سعدی).

خطا. [خ ِ] (اِخ) نام یک کوه و یا یک زمینی است در سراه. (از معجم البلدان).

خطا. [خ ُ] (ع اِ) ج ِ خُطوَه و خَطوَه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) (از اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی هوشیار

غلط

اشتباه، باطل، خطا در سخن، سهو


غلط گویی

غلط گفتن خطا گویی.

عربی به فارسی

خطا

لغزش , اشتباه , غلط , سهو , خطا , عقیده نادرست , تقصیر , عیب , نقص , ناپاک , پلید , شنیع , ملعون , نادرست , خلا ف , طوفانی , حیله , جرزنی , بازی بیقاعده , ناپاک کردن , لکه دار کردن , گوریده کردن , چرک شدن , بهم خوردن , گیرکردن , نارو زدن (در بازی) , ناشایستگی , بی مناسبتی , نادرستی , عدم صحت , چیز ناصحیح و غلط , عدم دقت , نسیان , برگشت , انحراف موقت , انصراف , مرور , گذشت زمان , زوال , سپری شدن , انقضاء , استفاده از مرور زمان , ترک اولی , الحاد , خرف شدن , سهو و نسیان کردن , از مدافتادن , مشمول مرور زمان شدن

فارسی به عربی

خطا

تجاوز، خاطی، خطا، ذنب، زله، سوء التصرف، شریر، ظلم


غلط

باطل، خاطی، خطا، منحرف

معادل ابجد

غلط و خطا

1655

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری